درست وقتي از لحاظ فكري مستقل مي شي و روي شونه هاي فكر خودت واي ميسي انگار زايش واقعي تو تازه اتفاق افتاده. وقتشه كه چشماتو باز كني و چيزهاي جديدي رو ببيني. چيزهايي كه قبلا بودن اما ورودي هاي ذهني تو به روشون بسته بود. يواش يواش راه مي افتي و راه هاي مختلف رو تجربه مي كني و به نوعي براي خودت صاحب فكر مي شي. هدف هاي كوتاه مدت و بلند مدت برا خودت تعيين مي كني. حتي ممكنه تصميم بگيري به آينده فكر نكني و در لحظه ي حال زندگي كني. مهم اينه كه ذهنت در يك قالب جديد بزرگ و بزرگ تر مي شه. تا اين كه ذهنت در اون قالب خاص به نهايت ظرفيت خودش مي رسه و لحظه ي مرگ فرا مي رسه كه اين مرگ توام با زايش دوران هاي ذهني جديده. البته به اين راحتيا و در طي دو تا جمله اتفاق نميوفته. مرگه ديگه، دردناكه! بيشترين دردش هم پذيرفتناشه. بايد قبول كني كه قالب قبلي ديگه جوابگو نبوده و ناگزير بودي از مرگ! وقتي مرگ رو پذيرفتي ناخودآگاه تولد رو هم همراهاش متوجه ميشي و اين لحظه لحظهي خيلي خوبيه. احساس تازه بودن ميكني و ذهن جديد شروع ميكنه به ياد گرفتن و رشد كردن، غافل ازين كه دوباره در يك قالب داره رشد ميكنه، هر چند قالب نو و تازه باشه. ذهن بزرگ و بزرگتر ميشه تا دوباره به نهايت ظرفيت قالباش برسه و دوباره لحظهي مرگاش فرا ميرسه. بعد از مرگ هم زايش دوباره و … اين فرآيند بارها در طول عمر فيزيكي ادامه پيدا ميكنه.
پي نوشت: اين ها بر اساس تجربه ي شخصي بوده و ممكنه قابل تعميم به سايرين نباشه. حالا در مورد شما هم صادقه يا نه؟
June 5, 2010 at 1:46 pm |
نمی دونم چقدر شباهت داره تجربه ی من با تو! اما من فکر میکنم یک بار این مرگ و تولد رو تجربه کرده ام. اما ظرفیتم تا اولین مرگ، چندان زیاد نبوده. فکر میکنم این بار ظرفیت های ذهنی بیشتری دارم
June 15, 2010 at 2:18 pm |
تا جایی که من می دونم، این تجربیات مختص دوستانیه که حتما سیر رو به جلویی رو در زندگی دارن تجربه می کنن
برای خیلی ها که در “فنجان چای پشت میز کارشون غرق می ش”*ن و تلاشی هم برای زنده بودن و به تبعش متفاوت بودن انجام نمی دن اصلا چنین اتفاقی نمی یفته
من اسمشو گذاشتم اسپیرال افزایشی حضور “خود” در زندگیم
تنها بخش ناامیدکننده ماجرا برای من اینه که هر بار در “قالب” جدیدی زاده می شم و حضور یک قالب همیشگیه
کاش می شد از این قالب رها بشم
.
.
.
* تعبیری از فروغ
June 15, 2010 at 2:19 pm |
توضیح قبلی:
قالبی که ازش صحبت می کنم تکراری نیست ولی همیشه یه قالبی هست که همین محدودیت منو آزار می ده
ببخشید که نارسا نوشتم
June 17, 2010 at 2:34 pm |
به نظرم قالب ذهني داشتن اجتناب ناپذيره. يعني در واقع تا اون قالب نباشه نمي شه ذهن و ذهنيات رو تعريف كرد و بدون ذهنيات هم نمي شه تعريفي از زندگي داشت. مهم اينه كه انقدر جسارت داشته باشيم كه بپذيريم قالب فعلي ديگه جوابگو نيست و بايد شكستش و به قالب جديدي رسيد. تنها كساني كه ادعا مي كنند كه قالب ها رو شكستند عرفا هستند كه خوب البته به نظر من اون ها هم قالب خاص خودشون رو دارند وگرنه امثال مولوي يا كريشنا مورتي يا … اگه ذهنياتشون قالبي نداشت نمي تونستند كتابي بنويسند!
June 17, 2010 at 3:05 pm |
نمی دونم می شه گفت که باید حتما قالبی داشت یا نه
شاید بشه به تعالی حضوری رسید که نیازی به گنجاندن روح در قالب ها نباشه
(تجربه عارف بودن ندارم و باهاشون آشنا هم نیستم پس اظهار نظر نمی کنم)
یکی از مباحثی که در باره این قالب های ذهنی به من کمک زیادی کرد بحث
Spiral Dynamic
بود
و یکی دیگه هم تفکر سیستمی (نه سیستماتیک)
شاید براتون جالب باشه که دنبالشون کنید
ما قبلا این مباحث رو تو سازمان ها برای بررسی فرهنگ سازمانی درس می دادیم ولی می دونم که رویکرد روانشناسانه شون هم خیلی جالبه
منابع آنلاینش هم کم نیست
موفق باشید
June 17, 2010 at 4:57 pm |
البته خوب حق با توه، منم در اون وادي چيزي نمي دونم و نبايد اظهار نظر كنم. اما خوب كلا ذهن و روح بحثشون جداست. در مورد دايناميك اسپيرال و تفكر سيستمي هم ممنون، حتما در موردشون مطلب مي خونم:)